جرأت کن و به بهترین کسی که می توانی تبدیل شو...
انسان های موفق وقت خود را صرف اصلاح خود می کنن و فرصتی برای انتقاد از دیگران ندارند…
Lake Of Dreams...
جرأت کن و به بهترین کسی که می توانی تبدیل شو...
انسان های موفق وقت خود را صرف اصلاح خود می کنن و فرصتی برای انتقاد از دیگران ندارند…
برای اینکه به شادمانی دست یابی
باید باور کنی که هیچ مانعی بر سر راه تو وجود ندارد…
به سوی شادمانی راهی نیست،شادمانی خود راه است….
درست در لحظه آخر
در اوﺝ توﻛل و در نهایت تاریکی
نوری نمایان میشود
معجزه ای رﺥ میدهد
و خدا از راه می رسد …
مهررررررررررررررررر
آبااااااااااااااااااااااااااااااان
آذرررررررررررررررررررررررر
دیییییییییییی
بهمننننننننن
اسفنننننننننننننننننننننننند
فروردین
اردیبهشششششششششششششت
خردادددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
تیر
مرداد
شه :neutral_face:
ایـن آخریه که داغونم کرد |:
تا خدا هست،هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمی شود
که نشود تحملش کرد!
شدنی ها را انجام ده و تمام نشدنی هایت را
به "خداوند" بسپار…
خانه مان حیاط بزرگی داشت .با سه تا اتاق کاه گلی که یادگار پدربزرگم بود.پدرم تعصب عجیبی روی دیوارها و طاقچه های کمانی بزرگشان داشت! تمام افتخارش به خانه خلاصه میشد به سقف محکمی که میگفت چوب های سنگینش را من گذاشتم و به دیوارهای ضخمیش!
کوچکتر که بودم بارها دلم میخواست توی طاقچه حتی برای یک دقیقه بنشینم اما مگر خشم پدر میگذاشت!
مادرم میگفت "قاب عکس رو می اندازی پسر!"
هر بار تلاش کردم که چون پادشاهی وسعت یک متری آن طاقچه را فتح کنم مادرم دستم را کشید!
دستم نشکست اما دلم چرا!
حالا نه دلم میخواهد توی ان طاقچه ها بنشینم نه سقفش هم اندازه ی قدم است...
نشستن توی طاقچه به دلم ماند ...
شش یا هفت ساله که بودم دوست داشتم بروم زیر باران... بی واهمه بپرم تا ابرها ...دانه دانه ی باران را تویِ دستهای کوچکم بگیرم و بکوبم به سینه ی اسمان ...
پاهایم را انقدر توی آبها بزنم که صدای شلپ شلپ و پرت شدن آبها گوش زمین را کر کند
اما پدرم میگفت "دوست دارم و میترسم سرما بخوری"
دستم را کشید ...
دستم نشکست اما دلم چرا!
ان روزها حسرت بازی زیر باران به دلم ماند
حالا نه حوصله ی باران را دارم نه هیچ وقتِ ان حیاط بارانی را ...
مدرسه که رفتم پدرم یک بسته ماژیک خریده بود
مادرم توی یک پلاستیک مشکی رنگ بین کاغذهای یادگاری پدرم توی یک چمدان سبز رنگ قایمشان کرد و گفت "کلاس پنجم که شدی این بسته ماژیک مال تو"
هر سال ب امید داشتنش گذشت و کلاس پنجم شدم اما مادرم من و حسرت ماژیک ها را فراموش کرد
دبیرستان که شدم چمدان را به هم ریخت و ماژیکها را دید
اما نه انها رنگشان را نگه داشته بودند نه من دیگر عشق ماژیک را ...
بعدها جوانتر که شدم دلم میخواست بروم بیرون بگردم بچرخم با رفیق ها چه خوب و چه بد شب ها را بیدار بمانم
پدرم اما گفت شب نشینی ممنوع!
حالا میتوانم شبها را پشت سر هم بیدار بمانم اما نه ان اشتیاق و حوصله را دارم نه کسی که بتوان با او شبی را به گوشه ی سینه ی صبحی سنجاق کرد
سالها بعد میتوانستم عاشق باشم! کسی را دوست داشته باشم که دفتر مشق خواهرم را میخواند و زیر و رو میکرد تا شاید شعری از من لایِ فرمولها و ضرب و تقسیم ها سبز شده باشد اما پدرم میگفت " مرد که نباید عاشق شه! مرد فقط زن میگیره"
عشق هم داغی بود که هیچ گاه رویِ پیشانیِ دلم نچسبید ...
حالا بعد از تمام این سالها طاقچه و باران و حیاط و ماژیک و رنگ و عشق هست اما "من" دیگر همان "من" سابق نیستم!
میدانی! ادم مجموعه ای از حسرتهاست که گاهی وقتها با یک نشانه کوچک از سالها پیش هزار بار در خودش پیر میشود و میمیرد ...
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آدم ها باید توی زندگیشان پای خیلی چیزها بایستند.
پای حرف هایی که می زنند، قول هایی که می دهند،
اشتباهاتی که می کنند،
احساساتی که بروز می دهند،
نگاه هایی که از عمق جان می کنند،
دوستت دارم هایی که می گویند،
زندگی هایی که می بخشند،
عشق هایی که نثار می کنند.
آدم ها باید توی زندگیشان پای انتخاب هایشان بایستند.
زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست با انتخاب هایشان…
گذشته گذشته!
هر قدر شما خود را مقصر بدانید هیچ چیز تغییر نخواهد کرد.
این جمله را در ضمیر هوشیار خود حک کنید.
حس تقصیر، گذشته را عوض نمی کند و باعث نمی شود من آدم بهتری بشوم.
این طرز تفکر موجب می شود، بین احساس تقصیر و درس گرفتن تفاوت قائل شوید.
یه ســـــــــلام حسابی عرض می کنم
خدمت دوستانی که لطف می کنند و به وبلاگ بنده یه سری می زنن :)
بعد از ســــــــی و ســـــه روز بالاخره این سعادت نصیبم شد تا دوباره بیام اینجا.
متاسفانه یا خوشبختانه امتحانات ترم هم کم کم دارن میان!
و برای همین تمام سعی ام رو کردم، حداقل تا قبل از شروع امتحانات به وب مطلب بفرستم.
ان شاالله مطالب مورد پسند شما واقع بشه...
یاعلی
حالا، یا هیچ وقت...
یه روز،
جزء روزهای هفته نیست.