خانه مان حیاط بزرگی داشت .با سه تا اتاق کاه گلی که یادگار پدربزرگم بود.پدرم تعصب عجیبی روی دیوارها و طاقچه های کمانی بزرگشان داشت! تمام افتخارش به خانه خلاصه میشد به سقف محکمی که میگفت چوب های سنگینش را من گذاشتم و به دیوارهای ضخمیش!
کوچکتر که بودم بارها دلم میخواست توی طاقچه حتی برای یک دقیقه بنشینم اما مگر خشم پدر میگذاشت!
مادرم میگفت "قاب عکس رو می اندازی پسر!"
هر بار تلاش کردم که چون پادشاهی وسعت یک متری آن طاقچه را فتح کنم مادرم دستم را کشید!
دستم نشکست اما دلم چرا!
حالا نه دلم میخواهد توی ان طاقچه ها بنشینم نه سقفش هم اندازه ی قدم است...
نشستن توی طاقچه به دلم ماند ...
شش یا هفت ساله که بودم دوست داشتم بروم زیر باران... بی واهمه بپرم تا ابرها ...دانه دانه ی باران را تویِ دستهای کوچکم بگیرم و بکوبم به سینه ی اسمان ...
پاهایم را انقدر توی آبها بزنم که صدای شلپ شلپ و پرت شدن آبها گوش زمین را کر کند
اما پدرم میگفت "دوست دارم و میترسم سرما بخوری"
دستم را کشید ...
دستم نشکست اما دلم چرا!
ان روزها حسرت بازی زیر باران به دلم ماند
حالا نه حوصله ی باران را دارم نه هیچ وقتِ ان حیاط بارانی را ...
مدرسه که رفتم پدرم یک بسته ماژیک خریده بود
مادرم توی یک پلاستیک مشکی رنگ بین کاغذهای یادگاری پدرم توی یک چمدان سبز رنگ قایمشان کرد و گفت "کلاس پنجم که شدی این بسته ماژیک مال تو"
هر سال ب امید داشتنش گذشت و کلاس پنجم شدم اما مادرم من و حسرت ماژیک ها را فراموش کرد
دبیرستان که شدم چمدان را به هم ریخت و ماژیکها را دید
اما نه انها رنگشان را نگه داشته بودند نه من دیگر عشق ماژیک را ...
بعدها جوانتر که شدم دلم میخواست بروم بیرون بگردم بچرخم با رفیق ها چه خوب و چه بد شب ها را بیدار بمانم
پدرم اما گفت شب نشینی ممنوع!
حالا میتوانم شبها را پشت سر هم بیدار بمانم اما نه ان اشتیاق و حوصله را دارم نه کسی که بتوان با او شبی را به گوشه ی سینه ی صبحی سنجاق کرد
سالها بعد میتوانستم عاشق باشم! کسی را دوست داشته باشم که دفتر مشق خواهرم را میخواند و زیر و رو میکرد تا شاید شعری از من لایِ فرمولها و ضرب و تقسیم ها سبز شده باشد اما پدرم میگفت " مرد که نباید عاشق شه! مرد فقط زن میگیره"
عشق هم داغی بود که هیچ گاه رویِ پیشانیِ دلم نچسبید ...
حالا بعد از تمام این سالها طاقچه و باران و حیاط و ماژیک و رنگ و عشق هست اما "من" دیگر همان "من" سابق نیستم!
میدانی! ادم مجموعه ای از حسرتهاست که گاهی وقتها با یک نشانه کوچک از سالها پیش هزار بار در خودش پیر میشود و میمیرد ...